خدا خیلی مهربونه
صدف خوشگلم! تازه راه رفتنو شروع کرده بودی .خیلی خوب نمی تونستی تعادلتو حفظ کنی شب دیر وقت از بیرون اومدیم . من هنوز نماز نخونده بودم. بابایی هم گوشت خریده بود و می خواست ریز کنه.دادا هم که داشت بازی میکرد . بهشون گفتم یه دقیقه چشتون به صدف باشه تا من وضو بگیرم . به محض اینکه رفتم دستشویی صدای گریت بلند شد . اولش فکر کردم چیزی نیست و ساکت میشی اما وقتی دیدم ادامه دادی پریدم بیرون . کم مونده بود سکته کنم فقط خودمو میزدمو میگفتم چی شده. پای چشم خوشگلت اندازه یه فندق ورم کرده بود و سیاه شده بود. بابایی که از این حرکت من عصبانی شده بود دعوام کرد که چرا اینطوری میکنم. بعد جریانو تعریف کرد که تو خانم خانمی اومدی از میز بگیری ...
نویسنده :
مامان نسرین
15:01